عشق اهورایی

عشق اهورایی

در نگاه کسی که پرواز را نمیفهمد هرچه بیشتر اوج بگیری کوچکتر میشوی
عشق اهورایی

عشق اهورایی

در نگاه کسی که پرواز را نمیفهمد هرچه بیشتر اوج بگیری کوچکتر میشوی

دل بی کینه من ...

دوستان شرح دل خسته من گوش کنید

تا که ازجام فلک ساغر می نوش کنید

گفتگوی من ودل ازمحن دوران بود

یا که واضح تر از ان اه شب هجران بود

گفتگوی من ودل قصه خاموشی بود

گر نگویم به غلط عهد فراموشی بود

دوستان قصه من قصه تنهای دل است

سخن از خستگی وسردی وماءوای دل است

دوستان راز دلم را چو عیان می سازم

شعر بی ساز خودم را به فغان می سازم

روزگاریست که من با دل سر گشته خود

می زنم گام که جویم ره گمگشته خود

روزگاریست که من با غم دل حیرانم

چند گاهی ست که من واله وسر گردانم

شرح این قصه نداند دل بی کینه من

زنجیری از جنس عشق

آدم بود که زنجیر را ساخت و شیطان کمکش کرد.
.

دل زنجیر شد...عشق زنجیر شد...دنیا پر از زنجیر شد ؛ 
و آدمها همه دیوانه ی زنجیری!

خدا، دنیای بی زنجیر می خواست،
اسم دنیای بی زنجیر بهشت بود.
امتحان آدم همین جا بود...دست شیطان از زنجیر پر بود!

خدا گفت: زنجیرت را پاره کن، 
شاید نام زنجیر تو، عشق باشد.
یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد.
اسمش را مجنون گذاشتند! 
مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری.
این نام را شیطان بر او گذاشت...او انسان را با زنجیر می خواست!

لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست.
لیلی می دانست خدا چه می خواهد،
لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند.
لیلی زنجیر نبود....لیلی نمی خواست زنجیر باشد.

لیلی ماند چون نام دیگر او آزادی بود.


چشمای تو

.چشمان تو


کمی تا قسمتی ابریست چشمان تو انگاری


سوارانی که در راهند میگویند می باری

تو را چون لحظه های آفتابی دوستت دارم

مبادا شعله هایم را به دست باد بسپاری

مبادا بعد از آن دیدارهای خیس و رویایی

مرا در حسرت چشمان ناز خویش بگذاری

زمستان بود و سرمایی تنم را سخت می لرزاند

و من در خواب دیدم در دلم خورشید می کاری

هوا سرد است و نعش صبح روی جاده می رقصد


من به دنبال کسی میگردم

سینه اش داغ شقایق دارد
آسمان دل او مهتابیست
من به دنبال کسی می گردم در قنوت چشم های غم زده
در حریر خاطرات کودکی
در سکوت سربی ماتم زده
من دنبال کسی می گردم در غروب غربت آینه ها
درطلسم غصه های شاپرک
در تمام عقده ها و کینه ها
من به دنبال کسی می گردم عاشق بال کبوتر باشد

آینه

آینه پرسیدکه چرادیر کرده است؟         نکنددل دیگری اورا اسیرکرده است؟ 

 خندیدموگفتم او فقط اسیرمن است.      تنها دقایقی چندتأخیر کرده است. 

گفتم امروز هوا سردبوده است شاید    موعدقرارتغییرکرده است. 

خندیدبه سادگیم و آینه گفت:              احساس پاک تورازنجیر کرده است. 

گفتم ازعشق من چنین سخن نگو         گفت خوابی سالها دیرکرده است. 

 در آینه به خودنگاه میکنم آه              عشق توعجیب مراپیر کرده است. 

 راست گفت آینه که منتظرنباش          او برای همیشه دیرکرده است.